ادبیات

ادبیات

آموزشی
ادبیات

ادبیات

آموزشی

داستان و حکایت های زیبا

حکایت یا بخشنده باش یا آزادمرد

از حکیم فرزانه اى پرسیدند: با اینکه خداوند چندین درخت مشهور و بارور آفریده است، مردم هیچ کدام از آنها را به عنوان آزاد یاد نکنند، مگر درخت سرو را با اینکه این درخت میوه ندارد، حکمت چیست که تنها این درخت را آزاده خوانند و از او به نیکى یاد نمایند؟

به آنچه مى گذرد دل منه که دجله بسى

پس از خلیفه بخواهد گذشت در بغداد

گرت ز دست برآید، چو نخل باش کریم

ورت ز دست نیاید، چو سرو باش آزاد

حکایت هایی از سعدی

 باب هشتم - در آداب صحبت و همنشینى

حکایت نه بهتره یا ده؟

 شبی ملانصرالدین خواب دید که کسی ٩ دینار به او می دهد، اما او اصرار می کند که ١٠ دینار بدهد که عدد تمام باشد.

در این وقت، از خواب بیدار شد و چیزی در دستش ندید.

پشیمان شد و چشم هایش را بست و گفت: باشد، همان ٩ دینار را بده، قبول دارم.


حکایت ملا و خرش

یک روز ملا نصر الدین برای تعمیر بام خانه خود مجبور شد، مصالح ساختمانی را بر پشت الاغ بگذارد و به بالای پشت بام ببرد. الاغ هم به سختی از پله ها بالا رفت. ملا مصالح ساختمانی را از دوش الاغ برداشت و سپس الاغ را بطرف پایین هدایت کرد. ملا نمی دانست که خر از پله بالا می رود، ولی به هیچ وجه از پله پایین نمی آید. هر کاری کرد الاغ از پله پایین نیامد. ملا الاغ را رها کرد و به خانه آمد که استراحت کند. در همین موقع دید الاغ دارد روی پشت بام بالا و پایین می پرد.

وقتی که دوباره به پشت بام رفت، می خواست الاغ را آرام کند که دید الاغ به هیچ وجه آرام نمی شود. بعد از مدتی متوجه شد که سقف اتاق خراب شده و پاهای الاغ از سقف چوبی آویزان شده، بالاخره الاغ از سقف به زمین افتاد و مرد.

بعد ملا نصرالدین گفت: لعنت بر من که نمی دانستم که اگر خر به جایگاه رفیع و پست مهمی برسد، هم آنجا را خراب می کند و هم خودش را می کشد.


حکایت یاد بچگی

در یکی از روزها بچه ها توی کوچه مشغول بازی بودند. ملانصرالدین پشت دیواری ایستاده بود و یواشکی بازی آنها را نگاه می کرد.

از قضا یکی از بچه ها ملا را زیر نظر گرفته بود و از پشت سر عمامه ملا را از سر او برداشت و برای دوست دیگرش انداخت و به همین ترتیب عمامه ملا دست به دست شد و بچه ها با آن بازی کردند.

ملا هر چه دنبال بچه ها کرد نتوانست عمامه اش را پس بگیرد. عاقبت از خیر پس گرفتن عمامه اش گذشت و راه خانه را در پیش گرفت.

در بین راه عده ای ملا را دیدند و گفتند: ملا عمامه ات کو؟

ملانصرالدین گفت: عمامه من یاد بچگی اش افتاده، رفته پیش بچه ها بازی کند.


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.